روزی ره افسانه مرا، شادی بود
نقش دل من در گروی، بازی بود
روز دگری بازیگرش من بودم
رویای نگاهش همه شد معبودم
این قامت تن حصار افکارم بود
سمع و بصر اندیشه گفتارم بودم
بیگانه به خود، سرخوش دوران بودم
غافل ز حریم عشق یزدان بودم
عقل آمد و شد آیینه افکارم
دیدم که صدآزار بود در کارم
با عقل به خود آمده بیدار شدم
بیدار ز شوق ره دیدار شدم
بر گوش دل این قصه غزل خوانی کرد
در وادی عشق حق، مرا را یاری کرد
امروز خدارا همه جا می بینم
خود را همه دم در ابتلاء میبینم
این عمر گران چه قصه ها میگوید
از نیک و بد و راز بقاء میگوید
ای دل تو بخوان صفحه ای از عمرت را
تا گوش دل آموزد از آن حکمتها
دل ,عشق ,قصه ,ز ,ره ,کردامروز ,گوش دل ,جا می ,می بینمخود ,همه جا ,بینمخود را
درباره این سایت